سلام جابر.
سلام داداشم.
ممنونم که یه ماه نگذشته دوباره منو دعوت کردی تا بیام و زندگی قشنگتو ببینم.

جابر، چقدر برام آشنا بود لحظه ای که شاگردهات با دیدنت ذوق می کردن و برای جا شدن درکنارت دعوا می کردن
چقدر دوست داشتنی بود خجالت کشیدنات از فرمانده، زمانی که حرفی از ازدواجت زده میشد و تو از خجالت سرخ می شدی و دستی به صورتت می کشیدی
چقدر جالب بود اون رفتارهای صمیمانه ات ات و اینکه به وضوح دیده میشد که خواهرهات با بودن درکنارت، احساس آرامش و خوشبختی میکردن چراکه پشتشون یه حامی گرم و غیرتی بودی.
چقدر تاثیرگذار بود گریه ها و ناله هات از این عصر ظلمت و جنگ ناجوانمردانه و شهادتی که هدفت نبود، اما خواستی به درد جامعه ات خورده باشی، درحالی که نمیدونستی زنده بودنت در این میدان جنگ فرهنگی و علمی یعنی کلّ هستی!!
چقدر سوک بود اشک هایی که می ریختی و می گفتی میتونستیم دارویی بسازیم که سرطانی ها با ۱۵۰ تومن بخرنش اما حالا دارن یه میلیون و نیم می خرنش. چقدر به فکر، چقدر دلسوز.
چقدر شادکننده بود شوخی هات با جمیله و حرف های ساده ای که پیچیده ترین و قشنگ ترین مفهوم محبت رو تداعی میکرد
چقد دردناک بود اون حال بدت، وقتی که مسموم شده بودی و نفس نفس میزدی و تماشاچیا با دیدن همون صحنه باهات ضجه می زدن و درد می کشیدن و قلبشون پاره پاره میشد.
و چقد سخت بود دیدن اون صحنه.
اون صحنه خون. صحنه چاقو. صحنه چوب. صحنه درگیری. صحنه شهادت. صحنه ”یا امام حسن(ع)»

ای وااای جاااابرررررر.
دلمو تیکه تیکهههههه کردی.
کاش حداقل اون دست های بسته ات رو نمی دیدم،
کاش حداقل خون بالا نمی اوردی،
کاش حداقل چاقو زیر گلوت نمیذاشتن،
کاش حداقل اون چادری که بغل کردی خاکی نبوووووود
جابر، به دوستت علی گفته بودی خودمو برات کادو می کنم با پرچم ایران!! منظورت تابوت بعد از شهادتت بود؟
دیدی این کادو چه به سر علی اورد؟
دیدی فریاد های علی رو؟
دیدی به دیوار تکیه دادناش و گریه ی ”علی تنها شد» و دیر رسیدم» هاش رو؟؟
همه اینا به کنار، کاش مادر و خواهرات، تو رو خوابیده نمی دیدن! کاش تو رو با سر و صورت کبود نمی دیدن!
هنوز درددل های دردآورشون باهات، توی گوشم می پیچه!
زینبت که میگفت: داداش، مگه قول نداده بودی تنهام نذاری؟
مادرت که میگفت: جااابر، غریب گیر اوردنت مامان؟
همسرت که میگفت: عزیز دلم، دیدی چقدر عمر زندگیمون کوتاه بود؟
و جمیله. جمیله. که میگفت: قول میدم بچه هامو مثل خودت تربیت کنم داداش.
و چقدر آرامش بخش بود اون صدای وصیت نامه ات که دلمونو بیشتر تنگ میکرد برات.
و زمانی که تابوتت رو بردن و لحظه ی فراق.
چقد اون ۲ ساعت و ۲۰ دقیقه زود تموم شد.
دلم نمیخواست از پای تماشای تو بلند بشم.
جدایی از جابر، تا وقتی که معلوم نبود کی دوباره دعوتم می کنه و این دل بی قرار رو تسکین میده!!

کلیپ "حجاب یعنی..."

خاطرات جوانی من: تماشای تئاتر جابر برای چهارمین بار

چقدر ,اون ,صحنه ,رو ,کاش ,بودی ,کاش حداقل ,که میگفت ,بود اون ,تو رو ,میشد و

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

آموزش طراحی لوگو armin47 پرواز به... کانال فیلم سوپری مهندس علی رزاقی آریافایل44 seomaker کلاب فیلم Digital Earn qompc